شعرهای آمنه نقدی پور

شعرهای آمنه نقدی پور در رثای شهدا

کتاب های آمنه نقدی پور

کتاب های آمنه نقدی پور

داستان سامانتا دختر حسود نویسنده آمنه نقدی پور

داستان کوتاه سامانتا دختر حسود

دختر حسود

سامانتا دختری مرفه و نازپرورده بود، که از بچگی هرچه می خواست پدر و مادرش در اختیارش میذاشتند، به همین خاطر، بسیار پر توقع و پر ادعا بود و با وجود زندگی راحتی که داشت آدمی بسیار پر خشم و حسود بود و در عین اینکه چیزی کم نداشت، همیشه حسرت داشته های دیگران در دلش بود.
او دوستی به اسم شانل داشت، شانل دختری جذاب، زیبا، با استعداد، موفق و شاد بود و همیشه لبخندی بسیار زیبا بر لب داشت، که لبخندش ناخودآگاه خشم سامانتا را بر می انگیخت.
سامانتا همیشه به شانل حسادت می کرد
چون شانل شاگرد اول بود و سامانتا شاگرد دوم
شانل قد بلند و سفید بود و سامانتا سبزه رو
شانل چشمان روشن داشت و سامانتا چشمان تیره
سامانتا با اینکه دختری زیبا و برازنده بود به زیبایی شانل بی نهایت حسادت می کرد و چون ذاتا حسود بود به اکثر آدمهایی که می دید حسادت می کرد
یک روز سامانتا و شانل توی حیاط دانشگاه قدم می زدند،
از دور دیانا و میشل را دیدند، دیانا از دوستان صمیمی سامانتا و شانل بود و تازه با میشل نامزد شده بود،وقتی به هم نزدیک شدند، سامانتا نگاهی از روی خشم و غضب به اون دو نفر انداخت و از هم رد شدند،شانل متوجه تغییر حالت سامانتا شد و با نگاهی تیزبینانه به او گفت: اتفاقی افتاده؟
سامانتا آهی از سر حسرت کشید و گفت: خوش به حال دیانا،اون خیلی خوشبخته
شانل با تعجب به سامانتا نگاه کرد و گفت:
سامانتا این چه حرفیه؟ حال خوب و بد آدما را از روی ظاهرشون نبین، تو نباید از جمله ی "خوش به حال این و اون" استفاده کنی، اول اینکه معنی حسادت می ده و بعد اینکه اگه اون فرد بدبخت باشه، دقیقا شرایط اون آدم برات پیش میاد، شاید در عمق زندگی دیانا دردی باشه که با آه حسرتی که الان به اون کشیدی دقیقا به سرنوشتش دچار بشی
سامانتا به حرفای شانل فکر نکرد و گفت: من نمی فهمم تو چی می گی!
شانل گفت: آخرش یه روزی می فهمی الان چی بهت گفتم
فردای اون روز رو به روی دانشگاه پسری بسیار زیبا، قد بلند، چهارشانه که حتی از دور هم زیبایی و قد و بالایش خیره کننده بود، به شانل رز قرمزی داد، توی گوشش چیزی گفت و با محبت لبخندی به هم زدند و بعد سوار خودروی سانتافه اش شد و رفت...
سامانتا از دور این صحنه را دید و شروع کرد به گریه زاری و یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد، از ته دل گفت:خوش به حال شانل، اون همه چیز داره، زیبایی، هوش، استعداد، الانم که دیدم یه عاشق سینه چاک داره، اونم چه عاشقی! در همین فکر و خیال ها بود که شانل به او نزدیک شد.
شانل با لبخندی عمیق به سامانتا نزدیک شد،از سامانتا پرسید:چرا عصبانی هستی؟
سامانتا:امروز با دیانا دعوا کردم
شانل:باور نمی کنم، تو که ۱۰ دقیقه پیش حالت خوب بود!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟
سامانتا:نه چیزی نیست، اصلا تو توهم زدی، من اصلا ناراحت نیستم! تو اینطوری فکر می کنی، تو یه آدم متوهمی، حال من اصلا به تو ربطی نداره
شانل از تغییر حالت سامانتا خیلی تعجب کرد،از اون روز به بعد سامانتا رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه از خودش بروز داد، با صدای بلند حرف می زد و با صدای بلند می خندید و نگاهش پر از خشم و عقده شد.رفتارش با شانل تغییر کرد، باهاش با کنایه و تحقیر صحبت می کرد و حتی با دیدن عکس شانل بهش فحش می داد و بهش حسودی می کرد و حس رقابت با شانل تمام وجودش را تسخیر کرد.اون تمام عکسایی که از شانل داشت را گذاشت جلوش و سعی کرد مثل شانل نگاه کنه، مثل شانل بخنده، مثل شانل حرف بزنه، مثل شانل راه بره، مثل شانل لباس بپوشه، تمام فکر و خیالش شد شانل،جلوی آینه که می رفت مثل جادوگر داستان سفیدبرفی خطاب به آینه می گفت:آینه من خوشگل ترم یا شانل؟ و بعد با کلی عقده جواب خودشو می داد و می گفت: معلوم من خوشگل ترم، اصلا مگه شانل کیه؟!
سامانتا هر روز به مادرش می گفت:خوش به حال شانل کاش من جای اون بودم و ورد زبانش شده بود خوش به حال شانل...خوش به حال شانل...
و این وسط روزگار هم بی کار ننشست...
از اونجایی که، کائنات هرچیزی که آدم از ته دل حسرتش را بخوره، توی کاسه آدم می ذاره و به آدم حسود وفا نمی کنه، یه روز صبح، وقتی سامانتا از خواب بلند شد، دچار دل درد و دل پیچه شدید شد و فریادی بلند کشید و از درد به خود می پیچید، پدر و مادرش وقتی حال خرابش را دیدند، خیلی سریع با اورژانس تماس گرفتند و راهی بیمارستان شدند و معلوم شد که هر دو کلیه اش به دیالیز احتیاج داره، بعد از دیالیز پرستاری که از سامانتا مراقبت می کرد ازش پرسید: موهات خیلی کم پشته! دلیل ریزش موهات چیه؟ نظافتچی امروز صبح به من گفت بیمار تخت ۴ ریزش موی غیرطبیعی داره
سامانتا گفت: یک ماهه قفسه سینه ام تیر می کشه و سینه ام می سوزه و درد شدیدی احساس می کنم، موهام به شدت می ریزه، اوایل فکر کردم، به خاطر استرس و گریه زیاد و بغض طولانیه ولی الان مطمئنم دلیل دیگه ای داره؛ پرستار از پزشک متخصص خواست برای سامانتا آزمایش خون بنویسه، و مشخص شد سرطان داره، مادر سامانتا وقتی فهمید از هوش رفت و دیگه به هوش نیومد، چون عاشق دخترش بود و پدرش به جنون مبتلا شد.
تمام این اتفاقات در کمتر از یک ماه افتاد، بعد از اینکه سامانتا از ته دل آرزو کرد، مثل شانل باشه و با تمام وجود حالی مثل حال شانل از خدا خواست.
سامانتا وقتی از بیمارستان مرخص شد و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ، با شانل تماس گرفت و از تمام اتفاقات تلخ زندگیش گفت.شانل یک روز عصر به عیادت سامانتا رفت و اولین جمله ای که به سامانتا گفت این بود:
چقدر یکدفعه سرنوشت تو شبیه سرنوشت من شد...
سامانتا خیلی تعجب کرد، گفت سرنوشت من شبیه سرنوشت تو شد! منظورت چیه؟ تو که خیلی خوشبختی!
شانل با بغض از زندگی اش گفت:
دو سال پیش همه چیز داشتم، پدر، مادر، همسر، یک خانواده کامل، سرمایه، فرزند، شغل، سلامتی و تمام چیزایی که هر دختری حسرتش را داره ولی فقط یکبار توی زندگیم خوشبختیمو توی سر آدمی که همه چیزم، از صدقه سر اون بود کوبیدم، شاید آه کشید، شایدم خدا به خشم اومد ،چون آدمی نبود که آه بکشه، و من فقط به خاطر اینکه آدم دلپاکی بود و نمک دستشو نشناختم، بدبخت شدم، از اون لحظه بدبختیام شروع شد
اول همسرم و دخترم از دنیا رفتند، بعد مادرم،بعد سرطان لعنتی اومد و افتاد به جونم و همه چیزمو گرفت ولی من سرطان را شکست می دم ، من اینقدر محکم ایستادم در برابرش که حتی از ظاهرمم معلوم نیست که مبتلا به سرطانم!با تمام مشکلاتم نا امید نشدم و دارم با سرطان می جنگم
سامانتا گفت: خوش به حالت شانل چقدر امیدواری! ولی یه دفعه به خودش اومد! فهمید چه اشتباهی کرده و زبونش را گاز گرفت و گفت: من چه آدم احمقی هستم من نباید به تو می گفتم خوش به حالت! من هرچی کشیدم از حسادتم بوده.
شانل وقتی تاسف سامانتا را دید شال و کلاه کرد و قصد رفتن، نیم خیز شد که خداحافظی کنه، گفت من دیگه باید برم برادرم منتظرمه، با گفتن این جمله چیزی به ذهنش رسید؛
نگاهی ریزبینانه به سامانتا کرد و گفت: راستی سامانتا اون آقایی که یک ماه پیش جلوی دانشگاه یه شاخه گل بهم داد را یادته؟ می دونی اون آقا کی بود؟ سامانتا که دچار شوک شده بود با بهت و حیرت گفت: نه!
شانل گفت: برادرم بود، اون یه شاخه گل به من داد، تا به تو بدم، می خواستم اون روز از تو برای برادرم خواستگاری کنم اما تو بدترین حرف ها را نثار من کردی اون روز واقعا دلم شکست...
سامانتا ناباورانه به شانل نگاه کرد، بغضش ترکید، تمام بدنش مثل بید می لرزید، گریه امانش را برید، خودشو در آغوش شانل انداخت، وقتی دید با حسادت بی جا چه ظلمی به خودش کرده و با آه سردی که بارها به زندگی شانل کشیده، عمر و سرنوشتش را بر باد داده، ساعت ها دیوانه وار گریست و بین گریه و ضجه گفت کاش اون روز به حرفت گوش می کردم شانل و جمله ی "خوش به حالت" را هرگز تکرار نمی کردم تا حال خوش خودمو تبدیل به این حال بد نمی کردم، کاش به حرفت گوش می دادم شانل، تا روزگار مجبور نمی شد به زور این حرفو توی گوشم فرو کنه.
نتیجه اخلاقی: حسادت فقط دنیای آدم حسود را ویران می کنه و بس

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور

 


مطالب مرتبط: داستان کوتاه, داستانک, قصه, داستان بلند


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, داستان, رمان, داستان کوتاه 

پیر بابا و مردم بی رگ و ریش(داستان کوتاه)

پیر بابا و مردم بی رگ و ریش

پیربابا و مردم بی رگ و ریش


پیربابا پیرمردی فاضل و نیکوکار بود،او در دهی دور افتاده که به ده ریشمال معروف بود زندگی می کرد، مردم این ده هیچ کدامشان ریش نداشتند به جز پیربابا و شیرزاد و اندکی دیگر و به همین خاطر به دهشان، ده ریشمال می گفتند.روزی پیربابا و شیرزاد برای تحویل نذورات به ده دشتِ کبکاب رفته بودند، در نبود ِپیربابا دزد به خانه اش زد و تمام مردم ده ریشمال شاهد آن صحنه بودند، ولی کناری ایستادند و هیچ اقدامی نکردند پیربابا وقتی از سفر برگشت در کمال ناباوری دید خانه اش را دزد زده فریاد برداشت و بر بلندای تپه ی خرامش رفت و تمام مردم ده را صدا کرد، گفت: شما کجا بودید که دزد آمد و دار و ندارم را به یغما برد؟ مردم ده با چشمان پف کرده و با لحنی بی تفاوت گفتند: پیربابا به ما چه؟ ما که سگ نگهبان نیستیم این مشکل توست ما که اجیر و عبیر تو نیستیم برو پی کارت که مزاحممان شدی!پیر بابا وقتی حقارت و تنگ چشمی آن مردمان بی رگ و ریشه را دید آهی از کُنه دل کشید و رفت، که آنجا را برای همیشه ترک کند، با دلی شکسته، در طول مسیر به سنگدلی و شقاوت آن مردم بی رگ و ریش فکر می کرد، در همین حین شخصی رهگذر به او نزدیک شد و گفت: آهای پیرمرد اهل کجایی؟ گفت اهل ده ریشمال، آن مرد گفت: در ده پِلمال سدی شکسته شده و تا ساعتی دیگر دهتان به زیر آب فرو می رود، تنها کسی که می تواند ناجی مردم ریشمال شود تویی، برو و به مردم دهت خبر بده؛ پیربابا به سمت ده برگشت و خودش را با شتاب به آنجا رساند، تمام مردم ده را جمع کرد، ولی با آنها که چشم در چشم شد در آن لحظه به یاد بی رحمی و سنگدلی مردمش افتاد، و گفت برای بار آخر آنها را محک بزنم، از آنها پرسید کدامتان از وضع کنونی من ناراحتید؟ در این بین تنها شیرزاد و تعداد اندکی از مردم ابراز تاسف کردند، پیربابا به آنها که با او همدردی کردند گفت: درود بر شما که جوانمرد و باغیرتید همراه من بیایید که اثاث و دارایی ام را یافتم، شما باید برای حمل آن همراه من بیایید، و برای بار آخر به مردم ریشمال رو کرد و گفت: هرکدام از شما مایل است برای کمک به من و جبران همراه من بیاید، هنوز هم برای مرمت آنچه پیش آمد دیر نیست، در حقیقت هرکس مرا همراهی کند به خود لطف کرده ولی آنها لجاجت و دهن کجی کردند و برایش آرزوی مرگ کردند، و تنها شیرزاد و تعداد اندکی با پیربابا همراه شدند و در حقیقت از مهلکه گریختند پیر بابا آن مردم حسود و پست فطرت را به دل خودشان واگذار کرد، مردم سنگدل و تنگ نظر و شقی در ده ماندند و همگی در سیلی عظیم و هولناک غرق شدند و پیربابا و همراهانش بر بلندای کوه کتل کلان شاهد این صحنه بودند.

نتیجه اخلاقی:وقتی جلوی چشمت حقی ناحق می شه و سکوت می کنی، همون حقی که ناحق شده با دست ِخدا یقه تو می گیره

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه, رمان, قصه, داستانک, داستان,

آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: داستان, داستان کوتاه, قصه, رمان

در نگاهم غرق شو(سایه ای به نام عشق)

در نگاهم غرق شو، آخر نجاتت می دهم
غرق دریا هم شوی، آب حیاتت می دهم
خضر از چشمان من نوشید و الیاس از نگام
حافظم شو با لبم شاخ نباتت می دهم

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب سایه ای به نام عشق

کتاب سایه به نام عشق آمنه نقدی پور

کتاب سایه ای به نام عشق نویسنده: آمنه نقدی پور


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, نقدی پور, آب حیات, خضر کیست

شهید حمیدرضا الداغی شهید غیرت

شهید غیرت(شهید حمیدرضا الداغی)

 

 

شعری در وصف شهید غیرت و امنیت، شهید حمید رضا الداغی که در شهر سبزوار به خاطر دفاع از ناموس وطن، به دست اراذل و اوباشی که قصد تعدی به دختری را داشتند به طرز مهیبی با ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید.

 

شهید غیرت

من و توایم وطن، آبرویِ الداغی
دلیل غیرت و بغضِ گلویِ الداغی
حمید با عمل خود، عَلَم به پا کرده
شهید شد نفس لاله خویِ الداغی
وطن تو شاهدی آن لحظه را که دخترِ تو
اسیر بود، به چنگِ عدویِ الداغی
بیا که پاس بداریم حرمت خونش
بیا که زنده کنیم آرزویِ الداغی
حمیدوار به میدان ِ غیرت و اخلاق
شویم نکهتی از رنگ و بویِ الداغی
ز بس که خالص و پاک است لحظه ی رفتن
شهادت است هدف رفته سویِ الداغی
شهید امر به معروف و غیرت و اخلاق
چه نسل ها که نشد قصه گویِ الداغی
تمام دخترکان بریده گیسوی شهر
فدای یک نفس و تار و موی الداغی
آهای دختر ایران، نماد عشق و عفاف
بیا که پاس بداریم آرزوی الداغی
درود بر شرفت ای یل خراسانی
مکان غیرت تو گشته کویِ الداغی

شاعر: آمنه نقدی پور


موضوعات مرتبط: آمنه نقدی پور, نقدی پور, عکس نوشته شهید الداغی, شهید حمیدرضا الداغی

قیام مختار ثقفی(مختار نامه)

قیام مختار ثقفی

 

 

لا حَول بخوانید که مختار سوار است
او مُنتقمِ خون خداوند لِثار است
او مُنتقمِ ماهِ بنی هاشمم عباس
خونخواهِ علی اصغرِ لب تشنه و زار است
آراسته لشکر ز عرب تا به عجم پیش
فرمانده ی لشکر زِ یمین و ز یسار است
حور و مَلَک از عرش بگویند سلامش
مقصد که ز معراج رَوَد، یکّه سوار است
آغازِ رَهَش بیعتِ با مسلم بی کس
در کوفه ی بی رحم و در آغوشِ حصار است
مختار چه تدبیر؟ که زندان شَرَفی داشت
بر کوفه که بر خشمِ خداوند دچار است
دل را چه غمی از دلِ در حبس گرفتار؟
آنجا که دلِ مَردمش از دیو، شکار است
شهری پُرِ تزویر که هِی عهد شکستند
عهدی که نپاید، به چه تدبیر و چه کار است؟
کوفی صفتانی که سزاوارِ عتاب اند
هُشدار و ملامت که در آن دیو، قرار است
قربانگَهِ عُشّاق شده کوفه، خدایا
آنجا که به هر خانه رَوی شکلِ مزار است
با غافله مختار روان شد سوی کوفه
از بَهرِ قصاصی که چو تکلیفِ قرار است
تشریح نمودند تنِ پستِ شَبَث را
وحشی صفتی را که بسانِ سگِ هار است
کردند سرِ ابن زیادان سر نیزه
گفتند که این ابن زنا طعمه ی نار است
از جُثه ی ملعون عُمَر سر ببریدند
حفص ابن عُمَر همچو پدر نحس تبار است
شد حرمله صد تکّه ز آهِ دلِ زینب
تن سوختَنَش تا که چِشَد آنچه قرار است
آن کس که به طفلان و اسیران نکند رحم
ملعون و پلید و سگِ در حالِ شکار است
احسنت به مختار به آن کیّسِ مولا
مولایم علی گفت: که او نیک نگار است
اومنتقمِ خونِ حسین ابن علی بود
او سَیّس و او کَیّس و پر زَهره و شار است
آنجا که دلِ آلِ علی آینه وار است
مختار به همراهیِ شان آینه دار است

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب معراج خون

 

برچسب‌ها: معراج خون , آمنه نقدی پور , عکسنوشته مختار نامه , عکس فریبر عرب نیا

مدافع حرم(شهید حاج قاسم سلیمانی)

مدافع حرم(شهید حاج قاسم سلیمانی)

مدافعِ حَرَم

مدافعِ حَرَم از جان گذشت بی پروا
نمود سینه سپر، با شُعارِ یا زهرا
همیشه فکرِ شهادت، همیشه فکرِ نبرد
نه ترسِ مرگ در او بود، نه غمِ دنیا
مُدافعِ حَرَم از جنسِ خاک و انسان نیست
چرا که هست، شبیه فرشته، رنگِ خدا
مدافعانِ حَرَم نورشان اهوراییست
به کویشان نماید، مَلَک هماره دعا
مدافعِ حرمم، قامتت شکسته شده
سَرَت، پَرَت، کَمَرَت، زخمی است و بسته شده
بگو کجا سر و دستت و پات جا مانده؟
چه شد که پیکرِ زخمیت بی ردا مانده؟
چَفیه ات شده همرنگِ شعله ی اروند
کجاست چکمه ی صد پاره و کجا سربند؟
سرت میانِ علفزارهاست، پی در پی
حکایتِ پُر از شِکوِه، از جدایی و نی
حکایتِ سر و پایی که بی بدن مانده
دو دستِ قَمِّه شده، خارج از کَفَن مانده
دو دست و گردنِ در خون، شناورِ قاسم
سرِ بریده ی مُحسن، حرفِ آخرِ قاسم
رسیده اید ز هامون و دشت بر الله
خوشا به لشکرِ شیر و غیورِ ثارالله
به دست های بلندی که از غدیر آمد
قسم به روضه که از مَسلخِ کویر آمد
قسم به روزِ اَلَست و شهادتی عَلَنی
شهید گفت: خدایا! تو از مَنی و مَنی
مدافعِ حَرم از آن زمان، زرنگی کرد
برای قربِ خدا، چاره ی قشنگی کرد
به زینب و به حسین و علی نمود سلام
فدای مَرقدشان شد، فداییِ اسلام

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


عکس نوشته های مذهبی, شهید عماد جهاد مغنیه, قاسم سلیمانی, شهادت

رزومه هنری آمنه نقدی پور

رزومه هنری آمنه نقدی پور

ترانه قهرمان(شهید حاج قاسم سلیمانی)

طلایه دار(شهید حاج قاسم سلیمانی)

تو خودت، طلایه دارِ وطنی
وقتی که پرچمُو بالا میبری
وقتی افتخارِت، افتخارَمه
وقتی که دَرکمُو بالا میبری
روی سَکّوی بلندِ آسیا
اسمِ تو ناجیِ کشورِ مَنه
سایه ی دستای سربلندِ تو
عمریه که سایه ی سرِ مَنه
باز یه پلاکِ دیگه وُ یه سینه چاکِ دیگه وُ
پیکرِ پاکِ دیگه وُ یه مردِ جنگیِ غَیور
باز یه مدالِ دیگه وُ یه ژنرالِ دیگه وُ
رستمِ زالِ دیگه وُ یه دنیا عزّت و غرور
باز یه شهیدِ دیگه وُ نورِ امید دیگه وُ
فَتح و نَویدِ دیگه وُ حماسه در دلِ ظهور
ایرانِ سربلند، ایران جاودان
پهلوانِ شهید، توی دلها بمان
قاسمِ بی نظیر، قاسمِ قهرمان
قهرمانِ جهان، توی دلها بمان
قاسمانه، توی میدونِ نَبَرد
بینِ خُمپاره و موشَک میریم
ما به ذِلَّت، تَن نمی دیم هرگز
انتقامِ قاسمو می گیریم
دستِ قاسم شده هر ایرانی
دستِ انتقامِ خونِ شهدا
دِینی که به گَردَنِ ما مونده
وقتِ آزادیِ قُدس، میشه اَدا
پا به پای رهبرِ آزاده
جان به کَف، آماده ایم آماده
ما به زودی شاهدِ این هستیم
آمریکا به پای ما افتاده

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


برچسب‌ها: قهرمان, قهرمانی, ترانه قهرمان, حاج قاسم سلیمانی

بار امانت(۲۵ آبان روزحماسه و ایثار اصفهان)

بار امانت(۲۵ آبان روز حماسه و ایثار مردم اصفهان)

۲۵ آبان روزی به نام حماسه و ایثار اصفهان

۳۷۰ شهید عملیات محرم در ۲۵ آبان ۶۱ روی دستان مردم اصفهان تشییع شد و حماسه ای بزرگ در تاریخ ثبت شد.

شهید محسن حججی

آسمان بارِ امانت را به اهلِ خویش داد
سیصد و هفتاد گل، بر شانه هایِ اصفهان
هرکجا، حرف از امانتداری و دینداری است
قرعه می افتد به مردانِ خدایِ اصفهان
بر قدمگاهِ فدایی هایِ راهِ سرخِ عشق
باز شد آغوشِ امن و بی ریایِ اصفهان
لاله های سرخ را بر دست و بر سر می برند
در جهان هرگز نبینی، چون رثایِ اصفهان
سنگرِ عشق و جهاد و سنگرِ علم و عمل
دیده آذین کن، ز خاک و توتیایِ اصفهان
یا حسینی گو و شورِ یا حسینت را ببین
در مُحرم شد، حسین، صاحبْ عزایِ اصفهان
می برد امواج سر را، می برد خیزابْ دل
از فراتِ دویرج در کربلایِ اصفهان
ماهیانِ سُرخ از طغیانِ شطّ دویرج
رفت بر کولِ چو سیل و در سَمایِ اصفهان
حرکتِ خودجوشِ ماهی های آزاد وطن
ختم شد بر زنده رود و رودهایِ اصفهان
دست خرازی و ردانی پناهِ عاشقان
دست ِ زین الدین هم دارد هوای اصفهان
آن پرستوهای بی سر، آن کبوترهای سرخ
می چکد خونِ حق از بالِ همای اصفهان
خانه ها گلزار شد، گفتند گل آورده ایم
شد گلستان و بهارستان، سرای اصفهان
تختِ پولاد ِ حسن، تابوتِ سرخِ لاله هاست
آن بهشتی که شده، موسی الرضای اصفهان
پیرِ جماران، خراسان جمله خوبان قدردان
رهبرم تقدیر کرد، از جای جای اصفهان
رمزِ یا زینب، برای فتحِ ایران کافی است
فاتحانند ملّتِ کشور گشایِ اصفهان
ای نمادِ آیه ی "انا فتحنا" در زمین
در دلت شوری نهان از فتح و آیه اصفهان

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


برچسب‌ها: شهدای دانش آموز, شهدای شاخص اصفهان, شهادت هنر مردان خداست