داستان سامانتا دختر حسود نویسنده آمنه نقدی پور

شعرهای آمنه نقدی پور در رثای شهدا

داستان سامانتا دختر حسود نویسنده آمنه نقدی پور

داستان کوتاه سامانتا دختر حسود

دختر حسود

سامانتا دختری مرفه و نازپرورده بود، که از بچگی هرچه می خواست پدر و مادرش در اختیارش میذاشتند، به همین خاطر، بسیار پر توقع و پر ادعا بود و با وجود زندگی راحتی که داشت آدمی بسیار پر خشم و حسود بود و در عین اینکه چیزی کم نداشت، همیشه حسرت داشته های دیگران در دلش بود.
او دوستی به اسم شانل داشت، شانل دختری جذاب، زیبا، با استعداد، موفق و شاد بود و همیشه لبخندی بسیار زیبا بر لب داشت، که لبخندش ناخودآگاه خشم سامانتا را بر می انگیخت.
سامانتا همیشه به شانل حسادت می کرد
چون شانل شاگرد اول بود و سامانتا شاگرد دوم
شانل قد بلند و سفید بود و سامانتا سبزه رو
شانل چشمان روشن داشت و سامانتا چشمان تیره
سامانتا با اینکه دختری زیبا و برازنده بود به زیبایی شانل بی نهایت حسادت می کرد و چون ذاتا حسود بود به اکثر آدمهایی که می دید حسادت می کرد
یک روز سامانتا و شانل توی حیاط دانشگاه قدم می زدند،
از دور دیانا و میشل را دیدند، دیانا از دوستان صمیمی سامانتا و شانل بود و تازه با میشل نامزد شده بود،وقتی به هم نزدیک شدند، سامانتا نگاهی از روی خشم و غضب به اون دو نفر انداخت و از هم رد شدند،شانل متوجه تغییر حالت سامانتا شد و با نگاهی تیزبینانه به او گفت: اتفاقی افتاده؟
سامانتا آهی از سر حسرت کشید و گفت: خوش به حال دیانا،اون خیلی خوشبخته
شانل با تعجب به سامانتا نگاه کرد و گفت:
سامانتا این چه حرفیه؟ حال خوب و بد آدما را از روی ظاهرشون نبین، تو نباید از جمله ی "خوش به حال این و اون" استفاده کنی، اول اینکه معنی حسادت می ده و بعد اینکه اگه اون فرد بدبخت باشه، دقیقا شرایط اون آدم برات پیش میاد، شاید در عمق زندگی دیانا دردی باشه که با آه حسرتی که الان به اون کشیدی دقیقا به سرنوشتش دچار بشی
سامانتا به حرفای شانل فکر نکرد و گفت: من نمی فهمم تو چی می گی!
شانل گفت: آخرش یه روزی می فهمی الان چی بهت گفتم
فردای اون روز رو به روی دانشگاه پسری بسیار زیبا، قد بلند، چهارشانه که حتی از دور هم زیبایی و قد و بالایش خیره کننده بود، به شانل رز قرمزی داد، توی گوشش چیزی گفت و با محبت لبخندی به هم زدند و بعد سوار خودروی سانتافه اش شد و رفت...
سامانتا از دور این صحنه را دید و شروع کرد به گریه زاری و یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد، از ته دل گفت:خوش به حال شانل، اون همه چیز داره، زیبایی، هوش، استعداد، الانم که دیدم یه عاشق سینه چاک داره، اونم چه عاشقی! در همین فکر و خیال ها بود که شانل به او نزدیک شد.
شانل با لبخندی عمیق به سامانتا نزدیک شد،از سامانتا پرسید:چرا عصبانی هستی؟
سامانتا:امروز با دیانا دعوا کردم
شانل:باور نمی کنم، تو که ۱۰ دقیقه پیش حالت خوب بود!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟
سامانتا:نه چیزی نیست، اصلا تو توهم زدی، من اصلا ناراحت نیستم! تو اینطوری فکر می کنی، تو یه آدم متوهمی، حال من اصلا به تو ربطی نداره
شانل از تغییر حالت سامانتا خیلی تعجب کرد،از اون روز به بعد سامانتا رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه از خودش بروز داد، با صدای بلند حرف می زد و با صدای بلند می خندید و نگاهش پر از خشم و عقده شد.رفتارش با شانل تغییر کرد، باهاش با کنایه و تحقیر صحبت می کرد و حتی با دیدن عکس شانل بهش فحش می داد و بهش حسودی می کرد و حس رقابت با شانل تمام وجودش را تسخیر کرد.اون تمام عکسایی که از شانل داشت را گذاشت جلوش و سعی کرد مثل شانل نگاه کنه، مثل شانل بخنده، مثل شانل حرف بزنه، مثل شانل راه بره، مثل شانل لباس بپوشه، تمام فکر و خیالش شد شانل،جلوی آینه که می رفت مثل جادوگر داستان سفیدبرفی خطاب به آینه می گفت:آینه من خوشگل ترم یا شانل؟ و بعد با کلی عقده جواب خودشو می داد و می گفت: معلوم من خوشگل ترم، اصلا مگه شانل کیه؟!
سامانتا هر روز به مادرش می گفت:خوش به حال شانل کاش من جای اون بودم و ورد زبانش شده بود خوش به حال شانل...خوش به حال شانل...
و این وسط روزگار هم بی کار ننشست...
از اونجایی که، کائنات هرچیزی که آدم از ته دل حسرتش را بخوره، توی کاسه آدم می ذاره و به آدم حسود وفا نمی کنه، یه روز صبح، وقتی سامانتا از خواب بلند شد، دچار دل درد و دل پیچه شدید شد و فریادی بلند کشید و از درد به خود می پیچید، پدر و مادرش وقتی حال خرابش را دیدند، خیلی سریع با اورژانس تماس گرفتند و راهی بیمارستان شدند و معلوم شد که هر دو کلیه اش به دیالیز احتیاج داره، بعد از دیالیز پرستاری که از سامانتا مراقبت می کرد ازش پرسید: موهات خیلی کم پشته! دلیل ریزش موهات چیه؟ نظافتچی امروز صبح به من گفت بیمار تخت ۴ ریزش موی غیرطبیعی داره
سامانتا گفت: یک ماهه قفسه سینه ام تیر می کشه و سینه ام می سوزه و درد شدیدی احساس می کنم، موهام به شدت می ریزه، اوایل فکر کردم، به خاطر استرس و گریه زیاد و بغض طولانیه ولی الان مطمئنم دلیل دیگه ای داره؛ پرستار از پزشک متخصص خواست برای سامانتا آزمایش خون بنویسه، و مشخص شد سرطان داره، مادر سامانتا وقتی فهمید از هوش رفت و دیگه به هوش نیومد، چون عاشق دخترش بود و پدرش به جنون مبتلا شد.
تمام این اتفاقات در کمتر از یک ماه افتاد، بعد از اینکه سامانتا از ته دل آرزو کرد، مثل شانل باشه و با تمام وجود حالی مثل حال شانل از خدا خواست.
سامانتا وقتی از بیمارستان مرخص شد و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ، با شانل تماس گرفت و از تمام اتفاقات تلخ زندگیش گفت.شانل یک روز عصر به عیادت سامانتا رفت و اولین جمله ای که به سامانتا گفت این بود:
چقدر یکدفعه سرنوشت تو شبیه سرنوشت من شد...
سامانتا خیلی تعجب کرد، گفت سرنوشت من شبیه سرنوشت تو شد! منظورت چیه؟ تو که خیلی خوشبختی!
شانل با بغض از زندگی اش گفت:
دو سال پیش همه چیز داشتم، پدر، مادر، همسر، یک خانواده کامل، سرمایه، فرزند، شغل، سلامتی و تمام چیزایی که هر دختری حسرتش را داره ولی فقط یکبار توی زندگیم خوشبختیمو توی سر آدمی که همه چیزم، از صدقه سر اون بود کوبیدم، شاید آه کشید، شایدم خدا به خشم اومد ،چون آدمی نبود که آه بکشه، و من فقط به خاطر اینکه آدم دلپاکی بود و نمک دستشو نشناختم، بدبخت شدم، از اون لحظه بدبختیام شروع شد
اول همسرم و دخترم از دنیا رفتند، بعد مادرم،بعد سرطان لعنتی اومد و افتاد به جونم و همه چیزمو گرفت ولی من سرطان را شکست می دم ، من اینقدر محکم ایستادم در برابرش که حتی از ظاهرمم معلوم نیست که مبتلا به سرطانم!با تمام مشکلاتم نا امید نشدم و دارم با سرطان می جنگم
سامانتا گفت: خوش به حالت شانل چقدر امیدواری! ولی یه دفعه به خودش اومد! فهمید چه اشتباهی کرده و زبونش را گاز گرفت و گفت: من چه آدم احمقی هستم من نباید به تو می گفتم خوش به حالت! من هرچی کشیدم از حسادتم بوده.
شانل وقتی تاسف سامانتا را دید شال و کلاه کرد و قصد رفتن، نیم خیز شد که خداحافظی کنه، گفت من دیگه باید برم برادرم منتظرمه، با گفتن این جمله چیزی به ذهنش رسید؛
نگاهی ریزبینانه به سامانتا کرد و گفت: راستی سامانتا اون آقایی که یک ماه پیش جلوی دانشگاه یه شاخه گل بهم داد را یادته؟ می دونی اون آقا کی بود؟ سامانتا که دچار شوک شده بود با بهت و حیرت گفت: نه!
شانل گفت: برادرم بود، اون یه شاخه گل به من داد، تا به تو بدم، می خواستم اون روز از تو برای برادرم خواستگاری کنم اما تو بدترین حرف ها را نثار من کردی اون روز واقعا دلم شکست...
سامانتا ناباورانه به شانل نگاه کرد، بغضش ترکید، تمام بدنش مثل بید می لرزید، گریه امانش را برید، خودشو در آغوش شانل انداخت، وقتی دید با حسادت بی جا چه ظلمی به خودش کرده و با آه سردی که بارها به زندگی شانل کشیده، عمر و سرنوشتش را بر باد داده، ساعت ها دیوانه وار گریست و بین گریه و ضجه گفت کاش اون روز به حرفت گوش می کردم شانل و جمله ی "خوش به حالت" را هرگز تکرار نمی کردم تا حال خوش خودمو تبدیل به این حال بد نمی کردم، کاش به حرفت گوش می دادم شانل، تا روزگار مجبور نمی شد به زور این حرفو توی گوشم فرو کنه.
نتیجه اخلاقی: حسادت فقط دنیای آدم حسود را ویران می کنه و بس

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور

 


مطالب مرتبط: داستان کوتاه, داستانک, قصه, داستان بلند


برچسب‌ها: آمنه نقدی پور, داستان, رمان, داستان کوتاه 
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد